بخشهائى از گفتگو با منصور حکمت
مارکسيسم و جهان امروز
انترناسيونال: نکته اى که مفسرين غربى بويژه با شکست بلوک شرق بر آن تاکيد ميگذراند فرديت و اصالت فرد چه در اقتصاد و چه در سياست است. گفته ميشود که نه فقط در اقتصاد نوع شوروى، بلکه در همه کشورهايى که در طى دو سه دهه گذشته به نوعى اقتصاد رفاه متکى به نقش فعال دولت در توليد و توزيع و تنظيم مناسبات اقتصادى روى آوردند، افزايش مسئوليت جامعه يا دولت و تضعيف فرديت و رقابت و انگيزه فردى در فعاليت اقتصادى موجب رخوت اقتصادى و مشخصا درجا زدن تکنيکى جامعه ميشود. به زعم مفسرين غربى رقابت و فرديت نه فقط رکن جامعه سرمايه دارى است، بلکه جزء لايتجزا و غير قابل جايگزينى فعاليت اقتصادى انسان بطور کلى است. سوسياليسم به اين متهم ميشود که به فرد بى توجه است، جامعه را به فرد مقدم ميکند و حتى در صدد يک شکل کردن انسانها و از ميان بردن فرديت آنهاست. سوال اينست که اولا، بنظر شما اين مساله چه سهمى در بن بست اقتصادى بلوک شرق داشت و ثانيا، در سطح کلى تر، رابطه سوسياليسم و فرد را چطور تفسير ميکنيد؟
منصور حکمت: قبل از هرچيز بايد در معنى فرد و فرديت در ايدئولوژى بورژوايى دقيق شد. منظور از فرد در اين ايدئولوژى انسان نيست و اصالت فرد نبايد معادل اصالت انسان گرفته شود. اتفاقا اين خود جامعه سرمايه دارى و تلقى بورژوا از انسان است که از خودويژگى فردى انسانها، از تمام آن مشخصاتى که از هر يک ما انسانى منحصر بفرد ميسازد و هويت فردى ما را تعريف ميکند، انتزاع ميکند و چه در قلمرو مادى و اقتصادى و چه از نظر معنوى و سياسى - فرهنگى، تصويرى بى چهره و فاقد هويت فردى از انسانها بدست ميدهد. در اين جامعه انسانها نه با هويت و مشخصات فردى شان، بلکه بعنوان محمل انسانى روابط اقتصادى معين با هم روبرو ميشوند و به اين عنوان با يکديگر فعل و انفعال ميکنند. رابطه ميان انسانها صورت و وجهى از رابطه ميان کالاهاست و اولين مولفه در تعريف مشخصات فرد رابطهاى است که او با کالاها و پروسه توليد و مبادله آنها دارد. فرد موجود زندهاى است که يک مکان اقتصادى را نمايندگى ميکند. کارگر حامل نيروى کار بعنوان يک کالا و فروشنده آن است، سرمايه دار تجسم انسانى سرمايه است، مصرف کننده، صاحب قدرت خريد معينى در بازار کالاست. انسان با اين ظرفيتها در جامعه سرمايه دارى شناخته ميشود و به حساب ميايد. وقتى متفکر بورژوا از اصالت فرد و فرديت سخن ميگويد، اتفاقا نه اصالت انسان، بلکه ضرورت انتزاع از مشخصات انسانى خاص هر انسان و ادغام او بعنوان يک واحد، و نه چيزى بيشتر، در مناسبات و معادلات اقتصادى سخن ميگويد. اصالت فرد براى بورژوازى يعنى اصالت کالا، اصالت بازار و اصالت مبادله ارزش بعنوان رکن مناسبات متقابل ميان انسانها، چرا که فقط در اين قالب، يعنى بعنوان مبادله کنندگان کالاهاى مختلف در نهاد بازار است که چهره و هويت مشخص هر انسان از او سلب ميشود و بعنوان يک "فرد"، يک واحد انسانى حامل کالايى با ارزش مبادله، با انسانهاى ديگر روبرو ميشود .
تنزل انسان به فرد در سرمايه دارى لازم و اجتناب ناپذير است زيرا انسانها بايد منطق موقعيت اقتصادى خود را به اجرا دربياورند و اين منطق را جايگزين تعقل و اولويت انسانى خود کنند. کارگر بايد در پى فروش نيروى کارش باشد و پس از فروش کالا را به خريدار تحويل بدهد، يعنى براى او کار کند. سرمايه دار بايد ضروريات انباشت سرمايه را به اجرا دربياورد. کارگر بايد با فروشندگان کالاى مشابه رقابت کند. سرمايه دار بايد براى افزايش سهم خود از کل ارزش اضافه، بارآورى کار و تکنيک توليد را مدام بهبود بدهد. بايد به موقع بيکار کند و بموقع استخدام کند. در هر يک از اين نقشها اگر انسانها بنا باشد اولويتها و تشخيصهاى ماوراء اقتصادى خود را اعمال کنند مکانيسم اقتصادى سرمايه دارى دستخوش اختلال ميشود .
در سطح سياسى نيز بحث اصالت فرد نقش مشابهى دارد. اصالت فرد مبناى سيستم حکومتى پارلمانى است که در آن در بهترين حالت، يعنى تازه اگر شرط مالکيت و مرد بودن و سفيد بودن و نظير اينها با چند ده سال مبارزه مردم از شرايط انتخابات حذف شده، هر فرد يک راى براى انتخاب نمايندگان پارلمان سراسرى در کشور دارد. بعد از انتخابات مردم به خانه شان ميروند و منتخبين لااقل روى کاغذ امر قانونگذارى را به نيابت آنها بدست ميگيرند. هر فرد يک راى است و نه يک انسان با ظرفيت تشخيص مستمر نيازها و اولويتها و مجال تحقق بخشيدن به آنها. سيستم سياسى اى که در آن اين دخالت مستمر آحاد مردم وجود داشته باشد، براى مثال يک سيستم شورايى که حضور دائمى خود آحاد مردم در پروسه تصميم گيرى را در سطوح مختلف، از محلى تا سراسرى، تامين کند، از نقطه نظر تفکر پارلمانى، "دموکراتيک" محسوب نميشود. تبيين سياسى از فرديت در نظام بورژوايى مشتق مستقيم تبيين اقتصادى آن است. اساس آن سلب هويت کنکرت انسانها در حيات سياسى جامعه است. با اين مقدمات به سوالتان در مورد شوروى برميگردم. شوروى اقتصادى نبود که در آن انسان اصل قرار گرفته باشد و فردگرايى بورژوايى از اين زاويه زير منگنه قرار گرفته باشد. آنچه که اين فرديت را در اين سيستم نقض ميکرد دست اندازى وسيع يک نظام ادارى به مکانيسم بازار بود. وقتى مفسر غربى به نقض فرديت و فردگرايى در شوروى اشاره ميکند اعتراضش اساسا به سيستمى است که در آن مالکيت خصوصى به سرمايه بشدت محدود شده است و لاجرم ارباب صنايع نه از منطق اقتصادى بازار، بلکه از تصميمات يک نظام ادارى تبعيت ميکنند. بعبارت ديگر سرمايه فاقد محمل هاى انسانى فردى و خصوصى متعدد است، و ثانيا، کارگر شوروى عليرغم اينکه از نظر سياسى در برابر سيستم ادارى مطلقا اتميزه و منفرد شده است، از نظر اقتصادى بعنوان يک فروشنده منفرد و در حال رقابت با کارگران ديگر ظاهر نميشود. اينکه سيستم ادارى بطور کلى ميکوشيد بر مبناى محاسبات اقتصادى خود مانند بازار، آحاد سرمايه را به عرصه هاى سودآورتر کاناليزه کند و يا راسا ارزش نيروى کار را در حداقل ممکن نگاه دارد، از نظر بورژوازى نميتوانست جاى تقابل آزادانه و رقابت آميز سرمايه ها و تقابل کار و سرمايه در يک بازار کار رقابتى را بگيرد. شعار اصالت فرد در برابر مدل شوروى شعارى عليه اين سيستم ادارى به نفع آزادى سرمايه خصوصى و گسترش رقابت و انفراد اقتصادى کارگران در بازار کار بود. همانطور که گفتم اين سيستم ادارى ديگر قادر نبود نقش پيچيده و متنوع بازار را به عهده بگيرد و بخصوص نميتوانست انقلاب تکنيکى که در سطح کشورهاى صنعتى جهان در جريان بود را به اقتصاد شوروى تعميم بدهد .
ّبنظر من هم، با اينمحمل اصلى توسعه تکنيکى در اين نظام است. اما اين را هم بايد گفت سرمايه دارى بقاء خود را مديون اين واقعيت هم هست که خود بورژوازى مستمرا و در مقاطع تعيين کننده دامنه اين رقابت و فرديت را محدود کرده و به دخالتهاى اقتصادى و ماوراء اقتصادى نهادهاى ادارى و دولتها در اين سيستم تن داده است. بحرانهاى اقتصادى با عواقب ويرانگر و رکودهاى حاد همانقدر ذاتى سرمايه دارى است که بهبود دائمى تکنولوژى و انباشت. سرمايه دارى از اين طريق خود را بازسازى و تصفيه ميکند. نياز بورژوازى به کنترل دامنه اين بحران ها و از آن مهم تر ضرورت حفظ نظام بورژوايى از لحاظ سياسى در مقابل مبارزه طبقه کارگر، احزاب و دولتهاى بورژوايى را ناگزير کرده است تا مستمرا از بالا در اقتصاد دخالت کنند و تعديلاتى به مکانيسم بازار تحميل کنند. تاچريسم و مانترايسم دهه هشتاد در مقابل يک سنت قدرتمند کينزى و سياستهاى سوسيال دموکراتيک که به دخالت مهم دولت و نقش هزينه هاى دولتى در رشد اقتصادى تاکيد ميکردند علم شد و بنظر ميرسد امروز خود در جريان عقب نشينى است. بهرحال منظورم اينست که پذيرش نقش محورى رقابت و بازار در توسعه تکنيکى سرمايه دارى هنوز به اين معنى نيست که حتى خود بورژوازى بقاء سرمايه دارى و رشد آن در دراز مدت را در بازار آزاد و رقابت کامل جستجو ميکند و يا قبلا بر اين مبنا حرکت کرده است. بازار آزاد و رقابت کامل و فردگرايى اقتصادى افراطى مورد ادعاى راست جديد همانقدر پا در هوا و غير واقعى است که ايده سرمايه دارى برنامه ريزى شده و فاقد رقابت. در مورد سوسياليسم و فرد، يا بهتر بگويم سوسياليسم و انسان، زياد ميشود صحبت کرد. مارکس تا امروز جدى ترين و عميق ترين منتقد مسخ انسانيت در جامعه سرمايه دارى بوده است. اساس مبحث فتيشيم کالايى در کتاب سرمايه نشان دادن اين واقعيت است که چگونه سرمايه دارى و تبديل توليد و مبادله کالاها به محور مناسبات متقابل انسانها مبناى از خود بيگانگى و بى چهرگى انسان در جامعه سرمايه دارى است. سوسياليسم قرار است اين هويت را به انسانها برگرداند. شعار از هر کس به اندازه قابليتش و به هر کس به اندازه نيازش، تماما مبتنى بر برسميت شناختن و تضمين حق خود هر انسان در تعيين جايگاهش در حيات مادى جامعه است. در جامعه سرمايه دارى انسان اسير قوانين کور اقتصادى است که مستقل از تفکر و تعقل و تشخيص او، سرنوشت اقتصادى او را تعيين ميکنند. همانطور که گفتم فرد در تفکر بورژوايى يعنى انسان سلب هويت شده، انسان از خودبيگانه، انسانى که تمام مشخصات ويژه و کيفيات فردى خاص او از او تکانده شده و لذا ميتواند بصورت يک "راس" انسان به محمل زنده اين يا آن رابطه اقتصادى و نقش توليدى تبديل بشود. خريدار يا فروشنده يک کالاى معين. اتفاقا اين جامعه سرمايه دارى است که انسانها را به اين شيوه استاندارد ميکند و همه را با هم شبيه الگوهايى ميکند که تقسيم کار اقتصادى بدست داده است. در اين نظام ما نه انسانهايى معين با زاويه ديد فردى خود به حيات، با روانشناسى و روحيات و عواطف خاص خودمان، بلکه اشغال کنندگان پستهاى اقتصادى خاصى هستيم. ما واسطه هاى جاندار در مبادله کالاهاى بيجانيم. ما را، حتى در روابط نزديک شخصى و عاطفى با افراد ديگر در جامعه، در درجه اول با اين مشخصه مان ميشناسند. چکاره هستيم، قدرت خريدمان چيست، طبقه مان چيست، شغل مان چيست. بر مبناى اين موقعيت اقتصادى، يعنى بر مبناى رابطه مان با کالاها، دسته بندى و قضاوت ميشويم. جامعه سرمايه دارى مدل و قيافه زندگى هر يک از اين دسته بندى ها را هم بدست داده است. چه ميخوريم، چه ميپوشيم، کجا زندگى ميکنيم، از چه خوشحال ميشويم، از چه ميترسيم، رويا و کابوسمان چيست. سرمايه دارى بدوا هويت انسانى ما را سلب ميکند و بعد خودش ما را با هويت هاى استاندارد اقتصادى که به ما الصاق کرده است به هم معرفى ميکند. در مقابل، سوسياليسم جامعه اى است که در آن انسان بر مقدرات اقتصادى خود غالب ميشود. از چنگ قوانين کور اقتصادى رها ميشود و خود آگاهانه فعاليت اقتصادى خود را تعريف ميکند. تصميم با انسانها است و نه با بازار و انباشت و ارزش اضافه. اين، يعنى رهايى کل جامعه از قوانين کور اقتصادى، شرط رهايى فرد و اعاده انسانيت و خودويژگى انسانى هر فرد است .
تمجيد سرمايه دارى از فرديت در واقع تمجيد اتميزه شدن انسانهاست. توده انسانها در نتيجه آنچنان سيال و انعطاف پذير ميشوند که ميتوانند بر حسب نيازهاى اقتصادى سرمايه به اينسو آن سو پرتاب بشوند. دقت کنيد ببينيد بورژوازى کجا ياد فرديت و حقوق فردى ميافتد. در مقابل تلاش براى هر نوع برنامه ريزى اقتصادى که مخل مکانيسم بازار باشد و پاى اولويتهاى اجتماعى ماوراء اقتصادى را به ميان بکشد. با بحث فرديت و آزادى انتخاب فردى به جنگ بيمه درمانى دولتى، مدارس دولتى، مهد کودکها، خدمات رفاهى عمومى، ممنوعيت اخراج، بيمه بيکارى و غيره ميروند. همينطور عليه اتحاديه ها و تشکلهاى کارگرى، زيرا اين تشکلها کارگر را، حال به هر درجهاى، از اتميزه بودن بيرون مياورند و دامنه رقابت فردى در ميان آحاد فروشنده نيروى کار را کاهش ميدهند و به نحوى از انحاء تشخيص انسانهاى معين در مورد سطح دستمزد و شرايط کار و غيره را به معادلات لخت و عور بازار تحميل ميکنند. درست جايى که کارگر و شهروند ميخواهد انسانيت خود را اعمال کند و از موضع پرنسيپها و نيازهاى انسانى خود و جامعه خود تصميم اقتصادى بگيرد، بنظر بورژوا فرديت خود را نقض ميکند. همين گواه معنى واقعى اصالت فرد در سرمايه دارى است .
اساس سوسياليسم انسان است، چه در ظرفيت جمعى و چه فردى. سوسياليسم جنبش بازگرداندن اختيار به انسان است. جنبشى است براى خلاص کردن انسانها از اجبار اقتصادى و از اسارت در قالبهاى از پيش تعيين شده توليدى. جنبشى است براى از بين بردن طبقات و طبقه بندى انسانها. اين شرط حياتى شکوفايى فردى است .
انترناسيونال: جامعه سوسياليستى جاى رقابت و انگيزه فردى چه چيزى را ميتواند قرار بدهد؟ بهبود دائمى روشهاى توليد، افزايش تنوع و مرغوبيت محصولات، رشد تکنيکى، ابداع و نوآورى که در چهارچوب سرمايه دارى و بازار حتى بصورت انقلابات تکنولوژيکى شاهد آن بوده ايم، اينها چگونه در سوسياليسم تضمين ميشود؟ چه مکانيسمى در ساختار اقتصاد سوسياليستى تلاش دائمى آحاد انسانى براى نوآورى و بهبود کمى و کيفى توليد را تضمين خواهد کرد؟
منصور حکمت: بهبود تکنيک و کيفيت توليد اختراع سرمايه دارى نيست، همانطور که توليد معيشت انسانها چنين نيست. نظام سرمايه دارى شيوه معينى است که در آن تلاش دائمى انسانها براى بازتوليد و بهبود شرايط زندگى شان به شکلى خاص سازمان مييابد. در متن اين شيوه توليد معين هم رقابت و انگيزه فردى هنوز منشاء پيشرفت تکنيکى نيست، بلکه محمل و مجرايى است که از طريق آنها اجبارهاى بنيادى ترى روى کل سرمايه اجتماعى فشار مياورند، به بنگاهها و افراد در بازار منتقل ميشوند و آنها را به تکاپو واميدارند. بالا بردن دائمى بارآورى کار و نرخ ارزش اضافه شرط لازم جلوگيرى از سقوط نرخ عمومى سود در شرايطى است که مداوما بر حجم سرمايه ثابت افزوده ميشود. اين نياز کل سرمايه اجتماعى، از طريق بازار بصورت جبر رقابت به سرمايه هاى منفرد و بنگاهها منتقل ميشود. سرمايه اى که تکنيک خود را بهبود ندهد از گود خارج ميشود. در حلقه بعد همين رقابت ميان توليد کنندگان وسائل توليد در جريان است. دانش، کنجکاوى علمى، اختراع و نوآورى به اين ترتيب از طريق بازار و توسط سرمايه سازمان داده ميشوند. انسان هميشه در جستجوى دانش و بهبود فن توليد و کيفيت زندگى خويش است. اما اين تلاش ذاتى انسان در سرمايه دارى حول سودآورى و انباشت سرمايه سازمان پيدا ميکند. در اين شک نيست که سرمايه دارى به نسبت نظامهاى پيشين به مراتب بر شدت و دامنه فعاليت علمى و فنى انسان افزوده است. اما بهرحال شکل مشخص تکاپوى علمى و فنى انسان در اين نظام را نبايد با منشاء اساسى اين تکاپو اشتباه گرفت. رقابت بنگاهها و انگيزه هاى مادى فردى منشاء جستجوگرى علمى و نوآورى فنى انسان نيستند، قالب مشخصى هستند که سرمايه دارى تنها بر آن مبنا ميتواند اين تلاش هميشگى انسان را، عينا مانند تلاش معاش، در خود جا بدهد .
چه در سرمايه دارى و چه در هر نظام ديگرى بهرحال احتياج مادر اختراع است. در سرمايه دارى اين بازار است که نيازها را اعلام ميکند و دامنه تقاضا براى کالاهايى که اين نيازها را رفع کنند را تعريف ميکند. و سرمايه هايى که کالاهايى توليد کنند که اين نيازها را برآورده ميکند سود ميبرند. در متن اين معادلات کاپيتاليستى دانشمندان و متخصصين پروژه هاى علمى و فنى خود را پيدا ميکند، معلوم ميشود که چه بخشى از امکانات جامعه بايد صرف پيشرفت علمى و فنى شود، علم و کاربست عملى آن درچه جهتى بايد جلو برود، کدام قلمروها اولويت دارند و غيره. در سوسياليسم، بازار، رقابت و منفعت فردى نيست، اما انسان و جستجوگرى علمى و انگيزه نوآورى و بهبود کيفيت زندگى سرجايش هست. سوال مهمى که بايد به آن پاسخ داد اينست که مکانيسم فهميدن نيازهاى علمى و فنى جامعه، انتخاب اولويتها، تخصيص منابع و سازماندهى تلاش علمى و فنى در غياب بازار چگونه ميتواند باشد. اين بنظر من يک عرصه مهم تحقيق و بررسى مارکسيستى است و من طبعا جواب حاضر و آماده اى براى آن ندارم. صرفا خطوطى که بنظرم ميرسد را ذکر ميکنم. در درجه اول بايد توجه کرد که جامعه سوسياليستى جامعه اى است باز و مطلع. تغذيه دائمى شهروندان با مجموعه اطلاعات مربوط به نيازها و تنگناها در عرصه هاى مختلف زندگى و فعاليت انسانى در سطح جهانى يک روش معمول در اين جامعه خواهد بود. در نظام موجود بازار سرمايه ها را از وجود تقاضا و امکان سودآورى براى کالاهاى معين مطلع ميکند، در سيستم سوسياليستى شهروندان و نهادهاى آنها مداوما يکديگر را از نيازهاى اقتصادى و اجتماعى و انسانى و همينطور پيشرفتهاى علمى و فنى بخشهاى مختلف مطلع ميکنند. سازماندهى رد بدل شدن دائمى اين اطلاعات و دسترسى دائمى هر کس به آن با توجه به تکنولوژى موجود در همين امروز کاملا مقدور است. ثانيا، جامعه سوسياليستى جامعه اى است که مردم از سطح علمى بسيار بالاترى به نسبت امروز برخوردارند. بهره مندى از دانش و شرکت در فعاليت علمى جزو امتيازات بخش مشخصى نيست، بلکه جزو حقوق پايه مردم است. همانطور که هنر خواندن و نوشتن روزى امتياز افراد معدودى بود و امروز اصل بر اين است که سواد جزو حقوق مردم است. همين امروز براى مثال ميبينيم که چگونه استفاده از کامپيوتر و حتى کاربست نسبتا پيچيده و تخصصى آن لااقل در جوامع پيشرفته تر وسيعا تعميم پيدا کرده است. اين هنوز با توانايى سوسياليسم در رشد ظرفيتهاى علمى عموم و قرار دادن تسهيلات لازم براى فعاليت علمى در دسترس عموم قابل مقايسه نيست .
ممکن است گفته شود نياز نيست. در غياب انگيزه تمتع فردى چه چيزى انسانها را عملا به عرصه فعاليت دائمى و فشرده علمى و فنى ميکشاند. اينجا ديگر بايد به مشخصات معنوى انسان و رابطه آن با مناسبات اجتماعى برگشت. تصوير قالبى کاپيتاليسم از انسان و انگيزه هاى انسانى را نميتوان مبناى سازماندهى سوسياليسم قرار داد. سرمايه دارى روى منفعت طلبى و رقابت جويى فردى انسان سرمايه گذارى ميکند و براى کارکرد اقتصاد سرمايه دارى کلا اين خصوصيات را در انسانها تقويت ميکند و به آنها آموزش ميدهد. اساس سوسياليسم نوعدوستى و اجتماعى بودن انسان است. نه فقط پويايى علمى، بلکه هيچيک از آرمانهاى سوسياليستى بدون پاک کردن ذهن و فضاى فرهنگى انسانها از تعصبات ساخته و پرداخته سرمايه دارى قابل تحقق نيست. نميخواهم اينجا وارد بحث در مورد ذات انسان بشوم. هر چند شخصا معتقدم که نوعدوستى و اجتماعى بودن در ميان انسانها مشخصات بنيادى تر و قابل اتکاء ترى به نسبت رقابت و خودپرستى هستند و اين واقعيت بارها و به اشکال مختلف در همين جامعه عقب مانده و متعصب طبقاتى به ثبوت رسيده است. هنوز هم هرجا ميخواهند مردم بيش حد متعارف از خود مايه بگذارند به اين عواطف و مشخصات شريف انسانى چنگ مياندازند. سوسياليسم بهرحال، مانند هر نظام ديگر اجتماعى، انسان متناسب با خود را پرورش ميدهد. تجسم جامعه اى که در آن سهم گذارى در سعادت همگان و شرکت در تلاش مشترک براى بهبود زندگى همنوع انگيزه پراتيک اقتصادى و علمى آدمها باشد چندان دشوار نيست .
به يک نکته ديگر هم بايد اشاره کنم. اين يک واقعيت است که سرمايه دارى نه فقط خود بر اساس يک انقلاب صنعتى ظهور کرد، بلکه خود در مقايسه با نظامهاى اقتصادى پيشين تحولات خيره کننده اى در سطح تکنيکى جامعه بوجود آورده است. اما در دل اين تحولات تکنيکى، همچنان مهر فلج کننده و نقش عقب نگاهدارنده سرمايه را در رشد ظرفيتهاى فنى جامعه انسانى بروشنى ميبينيم. تکنولوژى در اين جامعه در عرصه هايى رشد ميکند که چه از نظر سودآورى سرمايه و چه از نظر اقتدار سياسى بورژوازى ضرورى بوده است. رشد عظيم تکنولوژى جنگى را در کنار عقب ماندگى فنى جدى پزشکى و بهداشت، آموزش، توليد مسکن و کشاورزى و غيره ميبينيم. بخش اعظم مردم جهان در زندگى روزمره شان از ثمرات اين تحولات تکنيکى محرومند. چهره فنى سوسياليسم قطعا با سرمايه دارى امروز تفاوت خواهد داشت، زير اولويتهاى فنى جامعه اى که اساس آن را بهبود زندگى انسانها تشکيل ميدهد با جامعه اى که سود قطب نماى آن است بطور قطع تفاوت ميکند .
انترناسيونال: امروز در سالهاى آخر قرن بيستم، قرنى که کمونيستها آن را عصر انقلاب پرولترى ناميده بودند، جامعه سوسياليستى همانقدر بصورت يک آرمان متحقق نشده و دور از دسترس جلوه گر ميشود که در ابتداى قرن. شما بعنوان يک مارکسيست اين عدم موفقيت را چگونه توضيح ميدهيد و چه دورنمايى از تحقق عملى انقلاب پرولترى و جامعه سوسياليستى داريد؟
منصور حکمت: کمونيسم قرار نبود بعنوان يک الگوى عقلايى و يا يک ايده آل انسانى و به حکم معقول بودن و مطلوب بودنش عملى شود. يک سهم مهم مارکس در تاريخ جنبشهاى سوسياليستى و اشتراکى ربط دادن آرمان کمونيسم و دورنماى تحقق آن به مبارزه اجتماعى يک طبقه معين، يعنى طبقه کارگر مزدى در جامعه سرمايه دارى، بود. پيروزى سوسياليسم تنها ميتوانست و ميتواند نتيجه جنبش طبقه کارگر باشد. به اين ترتيب بنظر من عدم تحقق سوسياليسم اساسا ناشى از تغيير مکان اجتماعى و طبقاتى بستر رسمى کمونيسم پس از تحولات نيمه دوم دهه بيست در شوروى بوده است. انقلاب روسيه و سرنوشت آن بنظر من تعيين کننده ترين نقش را داشته است. انقلاب اکتبر انقلاب کارگران براى سوسياليسم بود و توسط بلشويسم که نماينده راديکاليسم و انترناسيوناليسم کارگرى در طيف عمومى سوسياليسم بود رهبرى شد. با پيروزى سياسى انقلاب اکتبر يک قطب کمونيستى در شوروى ايجاد شد که در برابر تجربه انترناسيونال دوم قرار ميگرفت و روشن است که جنبشها و احزاب کمونيست و پراتيک کمونيستى در سطح جهانى بطور کلى به شکل تنگاتنگى با اين قطب گره ميخورد. تشکيل دولت شوراها و ايجاد يک بين الملل مبتنى بر افق گرايش راديکال و کارگرى در طيف سوسياليستى بالاترين حد پيشروى کمونيسم بعنوان يک حرکت کارگرى در اين قرن بوده است. همانطور که قبلا اشاره کردهام، اين قطب متاسفانه يک قطب کمونيستى کارگرى باقى نماند. در طول مباحثات مربوط به دورنماى اقتصادى شوروى، کمونيسم کارگرى در برابر افق و سياست ناسيوناليستى عقب نشست و کلا با تثبيت راه رشد سرمايه دارى برنامه ريزى شده دولتى تحت لواى ساختمان سوسياليسم در شوروى، از کمونيسم کارگرى عملا خلع يد شد و بعدها گام به گام کمونيسم و کارگران در تک تک جبهه ها عقب رانده شدند. تمام اعتبار انقلاب کارگرى به سرمايه يک قطب سوسياليسم بورژوايى تبديل شد که براى دهها سال سرنوشت مبارزه کمونيستى در اقصى نقاط جهان را تحت تاثير قرار داد. با ظهور يک شوروى بورژوا بعنوان مرجع و قطب کمونيسم رسمى، سوسياليسم کارگرى کلا به حاشيه رانده ميشود و حتى احزاب جدى اى که بتوانند اين هژمونى سوسياليسم بورژوايى بر جنبش موسوم به کمونيسم را زير سوال قرار بدهند در سنت سوسياليسم کارگرى شکل نميگيرد .
بايد بگويم که سوسياليسم غير کارگرى هميشه يک رگه زنده در سنت عمومى سوسياليسم و انتقاد چپ در جامعه بوده است. اين گرايش تا قبل از تجربه شوروى در کنار سوسياليسم کارگرى و در کشمکش با آن بسر ميبرد و ميدانيم که انتخاب عنوان کمونيست توسط مارکس و انگلس دقيقا براى اعلام تعلق آنها و نظراتشان به جناح کارگرى، بعنوان يک گرايش خاص در سوسياليسم، صورت گرفت. اما با تجربه شوروى سلطه سوسياليسم غير کارگرى در مقياسى وسيع و تعيين کننده مسجل شد و کمونيسم کارگرى ديگر حتى يک گرايش و جناح با نفوذ در سرنوشت سوسياليسم باقى نماند .
بنظر من از انتهاى دهه ٢٠ به بعد کمونيسم اساسا از ريل خارج شد. اينبار خود مساله شوروى در کنار مساله کاپيتاليسم بطور کلى، به يک معضل محورى کمونيسم واقعى کارگرى تبديل شد. عدم موفقيت تاکنونى سوسياليسم بعنوان يک آرمان حاصل اين واقعيت است که تنها جنبشى که قادر به تحقق اين آرمان است با ملى شدن و مصادره شدن انقلاب کارگرى در شوروى به ضعف و تشتت کشيده شد. سوسياليسم کارگرى تا امروز از تجربه شوروى قد راست نکرده است. اضافه ميکنم که وقتى از تجربه شوروى حرف ميزنم منظورم فقط اتفاقات و تحولات در محدوده يک کشور نيست. ظهور کمونيسم چينى که غشاى نازکى براى آرمانها و اميال ملى يک کشور اساسا دهقانى بود، ظهور پوپوليسم چپ ميليتانت بويژه در کشورهاى تحت سلطه امپرياليسم، پيدايش چپ دانشجويى و ليبراليسم چپى که در مکتب چپ نو و شاخه هايى از تروتسکيسم در اروپاى غربى متعين ميشود، پيدايش اوروکمونيسم و غيره، که هر يک تحرک شبه سوسياليستى جنبشهاى غير کارگرى را نمايندگى ميکردند، همه به نحوى از انحاء محصولات بعدى تجربه شکست انقلاب کارگرى در شوروى اند. در غياب اين تجربه بنظر من سوسياليسم کارگرى ميتوانست پاسخگوى اين تحرکات باشد و موقعيت خود را بعنوان بستر اصلى و معتبر مارکسيسم و مبارزه سوسياليستى حفظ و تحکيم کند. جنبشهاى غير کارگرى و شبه سوسياليستى اى که بنام کمونيسم و مارکس به صحنه ريختند بنظر من يکى پس از ديگرى پايه هاى کمونيسم واقعى را در جامعه سست کردند. اولين قربانى در اين ميان انديشه مارکسيستى و انتقاد مارکسيستى به نظام سرمايه دارى بود. اين انديشه را از محتواى برنده و زير و رو کننده اش تهى کردند و بجاى انتقاد بنيادى مارکسيسم از سرمايه دارى کوله بارى از خرده گلايه هاى اصلاح طلبانه و گاه حتى ارتجاعى و عقب مانده را زير اين عنوان جا دادند. حقيقت جويى و متد عميقا علمى مارکس را مسخ کردند و مارکسيسم را به انبار کليشه ها و آيه هاى آسمانى که جز بيان اهداف نازل و زمينى اقشار ميانى جامعه نبود تبديل کردند. کار بجايى رسيده است که وقتى ما ميگوئيم مارکسيسم منتقد دموکراسى است، با ناسيوناليسم ضديت دارد، انقلاب اقتصادى را اصل ميداند و خواهان لغو کار مزدى است، براى فرهنگ هاى ملى و هويتهاى قومى دل نميسوزاند، دشمن مذهب است و غيره، انگار داريم نوآورى ميکنيم. هژمونى گرايشات شبه سوسياليستى طبقات غير کارگر و اهداف غير کارگرى و گاه ضد کارگرى که در اين ميان به اسم کمونيسم و سوسياليسم دنبال شده است براى دوره اى طولانى کارگران را به محدوديت در تريديونيونيسم و حتى تبعيت در مقياس وسيع از سوسيال دموکراسى، يعنى جناح چپ خود طبقه حاکم، سوق داده است. سوسياليسم هاى کاذب، اگر نظير شوروى رسما رهبران کارگرى را قلع و قمع نکرده باشند، بهرحال اين نقش را داشته اند که رابطه کارگر و کمونيسم را در مقياسى وسيع گسستند. چه آنجا که نظير شوروى و چين و آلبانى و غيره نمونه هايى بيزار کننده از جوامع بسته، استبدادى و راکد را تحت نام سوسياليسم جلوى کارگر قرار دادند، و چه آنجا که در جوامع غربى و يا کشورهاى تحت سلطه، کمونيسم و راديکاليسم چپ را با اپوزيسيونيسم پر قيل و قال و بى محتواى روشنفکران تداعى کردند، حاصل کار جز دور کردن کارگر از کمونيسم و ساکت کردن کارگر کمونيست در درون طبقه کارگر نبوده است. به يمن وجود اين جريانات کمونيسم کارگرى اى که قادر بود جلوى يک جنگ جهانى بورژوايى قد علم کند و کشورى به وسعت روسيه تزارى و يا آلمان را به انقلاب بکشاند، براى دوره اى طولانى به زمزمه ها و تلاشهايى انتقادى و خلاف جريان تبديل شد. امروز با سقوط اين قطبهاى کاذب، و با کاهش مطلوبيت کمونيسم و مارکسيسم در ميان اقشار غير کارگرى و متفکرين آنها، اين سيکل تازه دارد بسته ميشود .
بنابراين وقتى ميپرسيد چرا کمونيسم و سوسياليسم در اين قرن پيروز نشد، من متقابلا ميپرسم کدام سوسياليسم ميبايست پيروز شود؟ سوسياليسم ما، سوسياليسم کارگرى، با شکستى که از خط ناسيوناليستى در شوروى خورد، قدرت ايجاد تغييرات اساسى در جامعه معاصر را براى دوره اى طولانى از دست داد. نيروى طبقاتى خود را به تريديونيونيسم و سوسيال دموکراسى و رفرميسم چپ باخت و نقد برنده اش از جامعه موجود زير آوار تحريفات شبه سوسياليستى مدفون شد. امروز تازه داريم، آنهم در متن هجوم جديدى به کارگر و سوسياليسم، از اين تجربه قد راست ميکنيم .
يک نکته را هم در پايان بگويم. من از آن کمونيستهايى که پيروزى نهايى کمونيسم را نتيجه اجتناب ناپذير روند تاريخ ميدانند نيستم. تحقق سوسياليسم حاصل مبارزه طبقاتى است و اين مبارزه همانقدر که ميتواند به پيروزى منجر شود، شکست و ناکامى هم ميتواند ببار بياورد. نه فقط کمونيسم و جامعه آزاد انسانى، بلکه بربريت بورژوايى در ابعادى که شايد نسل ما هنوز تجربه نکرده است، ميتواند نتيجه اين کشمکش باشد. با اينحال، با توجه به بسته شدن سيکلى که از آن صحبت کردم و با توجه به قدرت عظيمى که کارگر امروز در مقياس اجتماعى در صحنه اقتصادى بدست آورده است، به آينده سوسياليسم خوشبينم. مساله بهرحال به پراتيک اجتماعى کمونيسم و کمونيستها گره ميخورد . *